[سوره النساء (4): آيات 82 تا 83]
أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً (82) وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ أَذاعُوا بِهِ وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلاَّ قَلِيلاً (83)
ترجمه
آيا در باره قرآن نمىانديشند؟ اگر از جانب غير خدا بود، در آن اختلافى فراوان مىيافتند. و هنگامى كه ايشان را خبرى از امنيت يا ترس و ناامنى برسد، آن را منتشر مىسازد و اگر آن را به پيامبر و اولو الامر، رد مىكردند، آنهايى كه از ايشان پرسش مىكنند، مىفهميدند و اگر فضل و رحمت خدا بر شما نبود، جز عده كمى، شيطان را پيروى مىكردند.
بيان آيه 82- 83
لغت
تدبر: نظر در سرانجام كارها و تدابر: تقاطع و دشمنى است. فرق ميان تدبر و تفكر اين است كه: تدبر، نظر در سرانجام ولى تفكر، نظر در دلايل است.
اختلاف: امتناع دو چيز از اينكه جاى يكديگر را بگيرند مثل سياهى و سفيدى كه اين امتناع ذاتى آنهاست و مثل رفتن در جهات مختلف.
اذاعوا: از مصدر اذاعه بمعناى تفريق. تبع هنگام ورود به مدينه گفت،
و لقد شربت على براجم شربة كادت بباقية الحيات تذيع
يعنى سرچشمه براجم، آبى نوشيدم كه نزديك بود باقى حيات را از من جدا گرداند چه زالويى در گلويش گير آمده بود كه نفس كشيدن را مانع مىشد. اذاعه و اشاعه و افشاء اظهار و اعلان و همه بيك معنى و ضد كتمان و اسرار و اخفاء هستند.
استنباط: استخراج، خارج كردن هر چيزى براى اينكه بديده سر يا بديده چشم مشاهده گردد و نبط آبى است كه از چاه خارج مىگردد.
مقصود
أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ: آيا يهود و منافقان در باره قرآن كه در آن خلل و تناقضى نيست، نمىانديشند، تا بدانند كه حجتى قاطع است؟
برخى گويند: يعنى بينديشند تا بدانند كه برآوردن مثل آن قدرت ندارند و معتقد شوند كه سخن خلق نيست.
برخى گويند: يعنى در باره آن انديشه كنند تا پى برند كه معناى آن منظم و احكام آن متناسب است و اجزاء آن بصدق يكديگر گواهى مىدهند و عبارات آن دلنشين است.
برخى گويند: يعنى در باره آن دقت كنند تا بدانند كه چگونه بر انواع حكمتها احاطه دارد و به نيكىها امر و از بديها نهى مىكند و دريابند كه قرآن، خبرى است كه مخبر آن راستگو است و انسانها را بسوى مكارم اخلاق فرا مىخواند و بر نيكى و زهد تشويق مىكند، الفاظ آن فصيح و نظم آن دلپسند و معناى آن درست است، بنا بر اين با توجه به اين مزايا در مىيابند كه اين كتاب مقدس، بر خلاف سخن بشر است.
بنظر ما بهتر اين است كه همه اين معانى را گرد آوريم و آنها را يك جا از آيه، مستفاد بدانيم زيرا هر كس با تدبر در آيه بنگرد، همه اين معانى را درك مىكند.
وَ لَوْ كانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللَّهِ: اگر قرآن كلام خدا نبود، يعنى اگر سخن پيامبر بود يا بشرى او را تعليم مىداد، چنان كه مخالفان مىپنداشتند.
لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلافاً كَثِيراً: اختلاف بسيارى در آن مىيافتند. در باره اين جمله اقوالى است:
1- قتاده و ابن عباس گويند: يعنى در قرآن تناقض و اختلاف از لحاظ حق و باطل مىيافتند.
2- زجاج گويد: يعنى در خبرهاى قرآن از اسرار درون ايشان، اختلاف مىيافتند.
3- ابو على گويد: يعنى سخن قرآن يك نواخت نمىيافتند بلكه مشتمل- مىيافتند بر سخن بليغ و نارسا.
ابن عباس گويد: در قرآن تناقض، بسيار مىديدند زيرا كلام بشر، هنگامى كه طولانى مىشود و متضمن معناهايى باشد كه قرآن متضمن است از تناقض ميان معانى و اختلاف ميان الفاظ، خالى نخواهد ماند. لكن كلام خدا از همه اين نقايص، مبرى است. چنان كه مىفرمايد: «لا يَأْتِيهِ الْباطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لا مِنْ خَلْفِهِ» (سوره فصلت 42 يعنى دست باطل بدامن قرآن نمىرسد نه از پيش رو و نه از پشت سر).
معانى كه از اين آيه استفاده مىشوند.
1- تقليد باطل است و در باره اصول دين نبايد طوق تقليد را بگردن افكند زيرا اين آيه مردم را تشويق به تفكر و تدبر مىكند.
2- از اين آيه مىفهميم كه قول «حشويه» «1» كه گمان مىكنند قرآن را جز به تفسير پيامبر نمىتوان فهميد، اشتباه است و زيرا دعوت به تفكر و تدبر در باره قرآن، مستلزم اين است كه شخص بتواند مستقلا معناى آن را درك كند.
3- اين آيه دلالت دارد بر اينكه. اگر قرآن از جانب خداوند نبود، از اختلاف و تناقض خالى نبود.
- سخن متناقض، از فعل خداوند نيست زيرا اگر فعل او باشد، از جانب اوست نه از جانب غير. اختلاف در كلام، بر سه قسم است:
اختلاف تناقض، اختلاف تفاوت، و اختلاف قرائت. نوع دوم اختلاف، يعنى اختلاف تفاوت، بمعناى نيكى و زشتى و خطا و صواب و ... است سخنور حكيم، سخن خود را از خطا و زشتى دور، نگاه مىدارد. بديهى است كه در قرآن كريم، اين نوع اختلاف، وجود ندارد، همانطورى كه تناقض كه نوع اول اختلاف است، نيز وجود ندارد. اما اختلاف قرائت و تلاوت، نظير اختلافى كه در وجوه قرآن است و اختلافى كه در تعداد آيات و سورهها وجود دارد و اختلافى كه ميان احكام، از لحاظ ناسخ و منسوخ وجود دارد، اينگونه اختلافات، در قرآن موجود است و همه آنها حق و صواب هستند.
برخى مىگويند: اينكه در قرآن، تناقضى وجود ندارد، دليل است بر اينكه قرآن سخن خداست، زيرا اگر چنين نبود خداوند در اين آيه به آن استدلال نمىكرد و اگر استدلال نكرده بود، ممكن بود كسى بگويد: چه مانعى دارد كه گوينده سخن طورى دقيق شده باشد كه آن را از تناقض، منزه كرده باشد. لكن واضح است كه بنا- بر اين استدلال، هنگامى مىتوان عدم تناقض را جهت اعجاز قرآن دانست كه يقين داشته باشيم كه پيامبر راست گفته و قرآن سخن خداست.
پس از اين آيه، خداوند مجدداً به شرح حال آنها پرداخته، مىفرمايد:
وَ إِذا جاءَهُمْ أَمْرٌ مِنَ الْأَمْنِ أَوِ الْخَوْفِ: هر گاه به منافقان يا بقولى مسلمانان ضعيف و زبون، خبرى برسد كه حاكى از يورش دشمن به مدينه باشد و ايجاد ترس كند يا حاكى از پيروزى مؤمنان بر دشمن باشد و ايجاد امنيتى كند.
أَذاعُوا بِهِ: اين خبر را در ميان مردم منتشر مىكنند، بدون اينكه به صحت آن يقين داشته باشند.
خداوند از انتشار اينگونه اخبار كراهت دارد، زيرا خواه ناخواه منتشر كنندگان آن از دروغگويى مصون نخواهند بود و همچنين اخبار وحشتآور، مردم مؤمن را دچار ترس و نگرانى مىسازد. سپس مىفرمايد:
وَ لَوْ رَدُّوهُ إِلَى الرَّسُولِ وَ إِلى أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ: اگر سكوت مىكردند تا پيامبر و اولو الامر- كه بقول امام صادق (ع) ائمه معصومين هستند- اظهار مىكردند، ديگران هم اطلاع حاصل مىكردند.
اختلاف در باره اولو الامر
1- سدى و ابن زيد و ابو على و جبايى گويند: اولو الامر، فرماندهان سريّهها- جنگهايى كه پيامبر در آنها حضور نداشت- و واليان هستند.
2- حسن و قتاده و ديگران گويند: اولوا الامر، علما و فقهاى ملازم پيامبر بودهاند، زيرا آنان اگر از حقيقت آن اخبار وحشتناك از پيامبر سؤال مىكردند، علم پيدا مىكردند. زجاج نيز همين نظر را اختيار كرده است.
ابو على جبايى گويد: اين نظر صحيح نيست، زيرا اولو الامر به كسانى گفته مىشود كه زمامدار مردم باشند.
لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ: 1- زجاج گويد، يعنى آنان كه در پى استخراج خبر هستند، مىفهمند.
2- ابن عباس و ابو العاليه گويند: يعنى آنان كه در تجسس آن هستند.
3- ضحاك گويد: يعنى آنها كه در جستجوى خبر هستند.
4- عكرمه گويد: يعنى آنان كه از اخبار سؤال مىكنند. وى گويد: استنباط خبر، يعنى سؤال كردن آن از پيامبر.
بديهى است كه همه اين معانى به يكديگر نزديك هستند.
مِنْهُمْ: اين ضمير، بقولى به اولو الامر برمىگردد، چنان كه ظاهر كلام همين است و بقولى به منافقان يا مسلمانان ضعيف برمىگردد.
وَ لَوْ لا فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ: اگر الطاف خداوند و رحمتش شامل حال شما نمىشد.
اقوال
1- ابن عباس گويد: فضل خدا اسلام و رحمتش قرآن است.
2- ضحاك و سدى و جبايى گويند، فضل خدا پيامبر و رحمتش قرآن است.
3- از امام باقر (ع) و امام صادق (ع) روايت شده است كه: فضل و رحمت خدا يعنى پيامبر (ص) و على (ع).
لَاتَّبَعْتُمُ الشَّيْطانَ إِلَّا قَلِيلًا: جز گروه كمى، از شيطان پيروى مىكرديد.
گفتهاند: در اين باره اقوالى است:
1- در اين كلام، تقديم و تاخير، روى داده است و استثناء از «أَذاعُوا بِهِ» است.
يعنى: اذاعوا به الا قليلا (جز عده كمى سايرين اخبار را نسنجيده و نفهميده، در ميان مردم منتشر مىسازند) اين قول از ابن عباس است. مبرد و كسايى و فراء و بلخى و طبرى نيز همين قول را اختيار كرده و گفتهاند: اين قول بهتر است زيرا شايع كردن نيز بيشتر از استنباط است.
2- استثنا از: «لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُمْ» است، يعنى آنهايى كه در صدد استنباط خبر هستند- جز كمى از آنان- مىدانند اين قول را اكثر اهل لغت، اختيار كردهاند.
3- اين جمله را بايد طبق ظاهر آن معنى كرد، بدون اينكه تقديم و تاخيرى در آن اتفاق افتاده باشد. منظور قرآن اين است كه: اگر لطف و رحمت خداوند شامل حال مردم نشده و بوسيله پيامبر و قرآن، آنان را براه راست دعوت نكرده بود، جز عده كمى از آنان، بقيه پيرو شيطان مىشدند، چنان كه پيش از بعثت پيامبر، چنين بود و اشخاص معدودى مثل: قس بن ساعده و زيد بن عمرو بن نفيل و ورقة بن نوفل و براء شنى و ابو ذر غفارى و طالبان دين، در برابر توده شيطان، اهل هدايت و خداپرستى بودند، اين قول از انبارى است.
4- اگر فضل خدا و رحمتش به وسيله يارى و پيروزيهاى پى در پى شامل حال شما نمىشد، از وسوسههايى كه شيطان به شما القا مىكند و انديشههاى فاسدى كه به ضعف و سستى و سستى اراده و كمى بصيرت، مىانجامند، پيروى مىكرديد. تنها قليلى از برجستگان اصحاب پيامبر كه اهل بصيرت كامل و عزم راسخ هستند، از رحمت خدا مأيوس نمىشوند و در يارى خدا و درستى وعدهاش ترديد نمىكنند، اگر چه در تحقق آن گذشت زمان باشد. و خداوند داناتر است
. نظم آيه:
در باره وجه اتصال: «أَ فَلا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ ..» به سابق اختلاف شده است:
1- اين آيه متصل است به «يَقُولُونَ طاعَةٌ» زيرا خداوند بر اسرار باطنى منافقان، آگاه است و اين آگاهى بخاطر اين است كه او «علام الغيوب» است و اگر بخاطر چيزى ديگر بود، خبر با واقع مطابقت نمىكرد.
2- اين آيه متصل است به «وَ أَرْسَلْناكَ لِلنَّاسِ رَسُولًا وَ كَفى بِاللَّهِ شَهِيداً» (آيه 79) در آن آيه، بيان داشت كه پيامبر فرستاده خداست و در اين آيه، دستور مىدهد كه در باره معجزهاش يعنى قرآن، تامل كنند.
[سوره النساء (4): آيات 84 تا 85]
فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ لا تُكَلَّفُ إِلاَّ نَفْسَكَ وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلاً (84) مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ مِنْها وَ مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْها وَ كانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ مُقِيتاً (85)
ترجمه
پس در راه خدا جنگ كن، تكليفى جز نسبت به نفس خود ندارى. و مؤمنان را تشويق كن. شايد خداوند از فشار كافران جلوگيرى كند و خداوند عذاب و كيفرش سختتر است.
كسى كه شفاعتى نيكو كند، برايش بهرهاى از آن است و كسى كه شفاعتى ناپسند كند، برايش سهمى از آن است و خداوند بر هر چيزى تواناست.
بيان آيه 84
لغت
نكول: خوددارى كردن از كارى بجهت ترس. نكال، چيزى كه عبرت براى ديگران قرار گيرد و تنكيل: عقوبت و كيفر.
مقصود
در اين آيه، مجدداً امر بجهاد كرده، مىفرمايد:
فَقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ: در راه خدا جهاد كن.
در باره «فاء» گفتهاند: دو قول است:
1- جواب است از: «وَ مَنْ يُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَيُقْتَلْ ...» (آيه 74) پس معنى اين است: اگر اجر عظيم مىخواهى، در راه خدا جهاد كن.
2- متصل به: «وَ ما لَكُمْ لا تُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ ... (آيه 75) اين قول از زجاج است. يعنى در ترك جهاد، بهرهاى نصيب تو نمىشود كه آن را ترك كنى. اين خطاب تنها متوجه پيامبر است و خداوند خود او را بجهاد در راه خدا امر مىكند.
لا تُكَلَّفُ إِلَّا نَفْسَكَ: تو مسئول كار خود هستى و از كارهاى ديگران ضررى بتو نخواهد رسيد، پس تخلف منافقان از جنگ، ناراحت مباش كه ضرر آن دامنگير خودشان مىشود.
وَ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ: مؤمنان را به جهاد تشويق كن.
عَسَى اللَّهُ أَنْ يَكُفَّ بَأْسَ الَّذِينَ كَفَرُوا: شايد خداوند از سختگيرى كافران منع كند.
حسن گويد: وقتى خداوند در كلام خود «عسى» (شايد) بگويد، منظورش وجوب و لزوم است زيرا هر گاه كريم مردم را نسبت بنويدى به طمع بيندازد، در حقيقت وعده قطعى بآنها مىدهد. بنا بر اين تطميع خداوند به معناى تقويت يكى از دو طرف احتمال است نه بمعناى مساوى بودن دو طرف احتمال. نظير آيه شريفه اين جمله است:
اطع ربك فى كل ما امرك به و نهاك عسى ان تفلح بطاعتك يعنى: از اوامر و نواهى خدا اطاعت كن، شايد رستگار شوى. (بديهى است كه «عسى» (شايد بمعناى شك نيست، بلكه وجوب و لزوم را افاده مىكند.)
وَ اللَّهُ أَشَدُّ بَأْساً وَ أَشَدُّ تَنْكِيلًا: و خداوند داراى عذاب و كيفرى سختتر است. اين معنى از حسن و قتاده است. ابو على جبايى گويد: تنكيل به معناى رسوايى است. برخى گفتهاند: تنكيل كارهايى است كه بدست مسلمين نسبت بآنان انجام شد، مثل اسيرى، كشتن. خراب كردن خانهها. و برخى گفتهاند: بمعناى انتقام و هلاك كردن است.
داستان
كلبى گويد: چون در روز احد، ابو سفيان بمكه بازگشت، با پيامبر وعده گذاشت كه در موسم بدر صغرى كه در بازارى در ماه ذى القعده بود، همديگر را ملاقات كنند: چون روز موعود نزديك شد، پيامبر دستور داد كه مسلمانان به ميعاد بروند و آنها سستى ورزيدند و به سختى كراهت نشان دادند، از اينرو خداوند، اين آيه را فرستاد. پيامبر مردم مؤمن را براى جنگ بسيج كرد ولى كسى جز 70 سوار با پيامبر حركت نكرد. اين عده به «بدر» آمدند و خداوند ايشان را از شر دشمن نجات داد و ابو سفيان ايشان را در نيافت و جنگى روى نداد و پيامبر اسلام و همراهان سالم بازگشتند.
بيان آيه 85
لغت
شفاعت: اصل اين كلمه از شفع است كه به معناى جفت و ضد وتر مىباشد، چه در حقيقت كسى كه براى ديگرى وساطت مىكند، خود را رفيق و دوم او قرار داده است.
شفيع به كسى گويند كه ملك ديگرى را ضميمه ملك خود سازد.
شفاعت پيامبر
مسلمين در باره كيفيت شفاعت پيامبر در روز قيامت، اختلاف كردهاند:
معتزله و پيروان ايشان گويند: پيامبر، اهل بهشت را شفاعت مىكند تا خداوند بر درجات ايشان بيفزايد.
ديگران گويند: پيامبر آن عده از گنهكاران امت را كه خداوند از دينشان راضى است، شفاعت مىكند تا بدان وسيله كيفر آنها ساقط شود.
كفل: بهره و نصيب. اين كلمه از «اكتفلت البعير» است (يعنى بر كوهان شتر گليمى افكنده و بر او سوار شوند) در حقيقت در موقع سوار شدن بر شتر، از همه پشت شتر استفاده نمىشود بلكه از قسمتى از آن، استفاده مىشود.
ازهرى گويد: كفل يعنى كسى كه بخوبى سوار بر اسب نمىشود و اصل اين كلمه «كفل» بمعناى عجز است و كفالت به نفس و مال نيز از همين است و كفل بمعناى مثل است.
مقيت: اصل اين كلمه از «قوت» است و قوت، وسيلهاى است كه جان انسان را حفظ كند و مقيت، كسى است كه بر حفظ جان و دادن قوت قدرت داشته باشد. چنان كه شاعر گويد:
و ذى ضغن كففت النفس عنه و كنت على مساءته مقيتاً
يعنى: صاحب كينهاى كه خود را از او حفظ كردم و بر بدى او مقتدر بودم.
مقصود
مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً حَسَنَةً يَكُنْ لَهُ نَصِيبٌ مِنْها: كسى كه شفاعتى نيكو كند، برايش بهرهاى از آن است.
وَ مَنْ يَشْفَعْ شَفاعَةً سَيِّئَةً يَكُنْ لَهُ كِفْلٌ مِنْها: و كسى كه شفاعتى ناپسند كند، براى او گناهى از آن است.
معناى شفاعت
1- كلبى و ابن عباس گويند: مقصود اصلاح ميان دو نفر است و هر كس ميان دو نفر اصلاح بدهد، از اينكار پاداش مىبرد و اگر كسى ميان دو نفر سخن چينى كند، از اينكار گناه مىبرد.
2- مجاهد و حسن گويند: شفاعت نيكو و شفاعت ناپسند، وساطتهايى است كه مردم براى يكديگر انجام مىدهند. گويند: هر چه كه وساطت در باره آن از نظر دين جايز باشد، شفاعت نيكو و هر چه از نظر دين، شفاعت و وساطت در باره آن جايز نباشد، شفاعت ناپسند خواهد بود و اضافه مىكنند كه: اگر كسى شفاعت نيكو كند، اجر مىبرد اگر چه شفاعتش پذيرفته نشود زيرا خداوند فرموده است: «وَ مَنْ يَشْفَعْ ...» و نفرموده است: «و من يشفع ...» (كسى كه شفاعتش قبول شود ...) مؤيد آن، اين دو حديث است: 1- «اشفعوا تؤجروا»
يعنى: شفاعت كنيد تا پاداش بگيريد.
2- «من حالت شفاعته دون حد من حدود اللَّه فقد ضاد اللَّه فى ملكه و من اعان على خصومة بغير علم كان فى سخط الله حتى ينزع»
يعنى: كسى كه شفاعتش جلو يكى از حدود الهى، حايل شود، با خداوند در سلطنتش مخالفت كرده است و كسى كه بدون علم بر نزاعى كمك كند، در غضب خداست تا وقتى كه از اينكار جدا شود.
3- ابو جبايى گويد: شفاعت نيكو دعاى خير براى مردم مؤمن و شفاعت ناپسند دعاى بد در باره ايشان است. وى اضافه مىكند كه: يهوديان در باره مردم مؤمن دعاى بد مىكردند و خداوند ايشان را از اين كار، ترسانيد.
4- برخى گويند: شفاعت در اينجا اين است كه انسان در جهاد با دشمن، جفت و پشتيبان رفيق خود گردد، از اين شفاعت، بهره دنيويش غنيمت و پيروزى اخرويش اجر و پاداش است. و اگر در معصيتى با او جفت گردد، بهره دنيويش سرزنش و بهره اخرويش كيفر خواهد بود.
كلمه كفل بمعناى وزر است بقول حسن و قتاده، و بمعناى بهره و نصيب است بقول سدى و ربيع و همه اهل لغت. در هر صورت مراد اين است كه شفاعتهاى ناپسند، براى انسان بهرهاى از شر فراهم مىآورند.
وَ كانَ اللَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ مُقِيتاً: خداوند بر هر چيزى تواناست
معانى مقيت از نظر مفسران
1- سدى و ابن زيد گويند: مقيت بمعناى مقتدر است.
2- ابن عباس گويد: مقيت، كسى است كه هر چيزى را از روى حساب مىدهد و حساب آن را حفظ مىكند.
3- مجاهد گويد: بمعناى گواه است.
4- نيز مجاهد گويد: بمعناى حساب كننده است.
5- ابو على جبايى گويد: مجازات كننده است زيرا خداوند جزاى هر نيك و بدى را مىدهد
. نظم آيه
وجه اتصال اين آيه، به سابق اين است كه: خداوند در آيه قبل فرمود: تو مسئول كار خود هستى و مسئوليت ديگران بگردن تو نيست از اينرو در اينجا مىفرمايد: مع الوصف تو بخاطر دعوت مؤمنان بسوى حق، همان اجر را دارى كه انسان از اينكه شفاعتى نيكو در باره كسى كند، بهرهمند مىشود. تا توهم نشود كه اگر انسان بعمل ديگران مؤاخذه نمىشود، از عمل نيكوى ديگران هم بىبهره مىماند. اين وجه از على بن عيسى است.
و گفته شده است كه: وجه اتصال اين است كه: هر گاه كسى خيرى براى ديگرى طلب كند و به او برسد، نصيبى هم بخودش مىرسد و از آنجا كه تو بر اثر دعوت بجهاد و تشويق مومنان نسبت به آن، براى ايشان طلب خير كردهاى، بى نصيب نخواهى ماند.
قاضى گويد: بهترين وجهى كه در اينباره گفته شده، همين است.
[سوره النساء (4): آيات 86 تا 87]
وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها أَوْ رُدُّوها إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ حَسِيباً (86) اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ لا رَيْبَ فِيهِ وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيثاً (87)
ترجمه
هر گاه شما را تحيت بگويند، شما به نيكوتر از آن تحيت بگوييد يا خود آن تحيت را رد كنيد، كه خداوند بر هر چيزى حساب كننده است.
خداوند كه جز او خدايى نيست، شما را تا روز قيامت كه شكى در آن نيست، جمع مىكند و كى راستگوتر از خداست؟
بيان آيه 86
لغت
تحيت: سلام. شاعر گويد:
انا محيوك يا سلمى فحيينا و ان سقيت كرام الناس فاسقينا
يعنى: اى سلمى، ما ترا درود مىفرستيم، پس تو هم بر ما درود بفرست. و اگر مردمان كريم را سيرآب مىگردانى ما را سيرآب گردان.
حسيب: نگه دارنده هر چيزى بطورى كه هيچ چيز را مورد غفلت قرار ندهد.
اين كلمه از حساب بمعناى شمردن است و كسى كه اين كلمه را بمعناى «كافى» دانسته، آن را از «حسبى كذا» (يعنى مرا كفايت مىكند) گرفته است. زجاج گويد: معناى «حسيب» اين است كه: خداوند به هر چيزى، علم دارد و جزا، باندازه حساب مىدهد و قول خداوند: «عَطاءً حِساباً» يعنى: عطاى كافى (سوره نبأ 36)
مقصود
وَ إِذا حُيِّيتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّوا بِأَحْسَنَ مِنْها: خداوند به مسلمانان امر مىكند كه سلام مسلمان را، بصورتى بهتر از سلام خودش پاسخ بدهند و سلام غير مسلمان را با «عليكم» پاسخ دهند نه بيشتر. بنا بر اين «بِأَحْسَنَ مِنْها» مخصوص مسلمانان است.
أَوْ رُدُّوها: ابن عباس گويد: ردّ خود تحيت و سلام، بدون اضافه، براى اهل كتاب است.
بنا بر اين هر گاه مسلمان بگويد: «السلام عليكم» در جوابش بگوييد:
«عليكم السلام و رحمة اللَّه» و اگر بگويد: «السلام عليكم و رحمة اللَّه» در جوابش بگوييد: «عليكم السلام و رحمة اللَّه و بركاته» و اين تحيتى است بهتر از تحيت اول و آخرين حد سلام همين است.
سدى و عطا و ابن جريج و ابراهيم گويند: «أَوْ رُدُّوها» نيز براى مسلمانان است، بنا بر اين هر گاه مسلمانى سلام كند، بايد به صورتى نيكوتر از سلام خودش يا مثل آن به او پاسخ داد. اين گفتار، قويتر است، زيرا از پيامبر گرامى است كه «هر گاه اهل كتاب بر شما سلام كنند، بگوييد: «و عليكم».
على بن ابراهيم در تفسير خود گويد: امام باقر (ع) و امام صادق (ع) مىفرمايند:
مقصود از «تحيت» سلام و هر كار نيكى است.
حسن گفته است كه: مردى بر پيامبر گرامى داخل شد و گفت: «السلام عليك» پيامبر فرمود: «و عليك السلام و رحمة اللَّه و بركاته» ديگرى آمد و گفت: «السلام عليك و رحمة اللَّه» پيامبر فرمود: «و عليك السلام و رحمة اللَّه و بركاته» ديگرى وارد شد و گفت: «السلام عليك و رحمة اللَّه و بركاته» و پيامبر فرمود: «و عليك السلام و رحمة اللَّه و بركاته» عرض كردند: شما بر تحيت اولى و دومى افزوديد، ليكن بر تحيت سومى چيزى نيفزوديد. فرمود او چيزى از تحيت براى من باقى نگذاشت، از اينرو همان را به او بازگردانيدم.
واحدى باسناد خود از ابى امامه از مالك بن تيهان نقل كرده است كه پيامبر گرامى فرمود: «كسى كه بگويد «السلام عليكم» ده حسنه برايش نوشته مىشود و كسى كه بگويد: «السلام عليكم و رحمة اللَّه» بيست حسنه برايش نوشته مىشود و كسى كه بگويد: «السلام عليكم و رحمة اللَّه و بركاته» سى حسنه برايش نوشته مىشود».
إِنَّ اللَّهَ كانَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ حَسِيباً: مجاهد گويد: يعنى خداوند بر هر چيزى نگهبان است. برخى گفتهاند: كفايت كننده است. ابن عباس گويد: جزا دهنده است.
دلالت آيه
اين آيه دلالت مىكند بر وجوب رد سلام، زيرا ظاهر امر مقتضى وجوب است.
حسن و جماعتى از مفسران گويند: سلام، مستحبّ و پاسخ آن واجب است. پاسخ سلام، گاهى واجب كفايى است و گاهى هم واجب عينى است و آن در صورتى است كه شخص معينى مورد نظر باشد يا اينكه غير از او كسى نباشد. در اينصورت بايد خود او پاسخ سلام را بدهد.
نظم آيه
وجه اتصال اين آيه به سابق اين است كه: منظور از سلامت، مسالمت و مسالمت، ضد حرب است. از آنجا كه در آيات پيش، فرمان جنگ با مشركين داده بود، در اين آيه مىگويد: هر كس مايل بصلح و مسالمت باشد و خود را براى آن آماده سازد و براى مؤمنان تحيت و درود بفرستد، بايد از او بپذيرند
بيان آيه 87
اعراب
لَيَجْمَعَنَّكُمْ: لام قسم حديثا: تميز مثل «و من احسن من زيد فهماً» يعنى چه كسى از حيث فهم بهتر از زيد است. بنا بر اين جمله بالا در لفظ استفهام و در معنى تقرير است.
مقصود
اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا هُوَ: خداوند، جز او كسى نيست. تفسير اين جمله گذشت لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ: شما را بعد از مرگ مبعوث مىكند و همه را به موقف حساب كه در آنجا ميان اهل طاعت و اهل معصيت، داورى مىشود مىكشاند.
زجاج گويد: يعنى شما را در مرگ و در قبرهايتان جمع مىكند.
لا رَيْبَ فِيهِ: در اينباره شكى نيست.
علت اينكه: روز قيامت گفته شده، اين است كه مردم در اين روز از قبرهاى خود قيام مىكنند. چنان كه قرآن گويد: «يَوْمَ يَقُومُ النَّاسُ لِرَبِّ الْعالَمِينَ» (سوره مطففين 6 يعنى روزى كه مردم براى پروردگار جهانيان قيام مىكنند) وَ مَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ حَدِيثاً: چه كسى از حيث وعده و عدم خلف آن از خداوند راستگوتر است.
برخى گفتهاند: يعنى هيچكس در خبرى كه مىدهد، از خداوند راستگوتر نيست.
نظم آيه
چون در آيات پيش خداوند، امر و نهى كرد، در اينجا بيان مىكند، كه او خدايى است كه غير او كسى سزاوار عبادت نيست. بنا بر اين وظيفه شماست كه بر طبق امر او رفتار كنيد زيرا جزاى آن را به شما مىدهد. سپس وقت جزا را نيز تعيين مىكند.
برخى گفتهاند: اتصال اين آيه به كلمه «حسيب» (محاسب) در آيه پيش است.
يعنى حسيب خدايى است كه شما را جمع مىكند و پاداش و كيفر مىدهد.
[سوره النساء (4): آيات 88 تا 89]
فَما لَكُمْ فِي الْمُنافِقِينَ فِئَتَيْنِ وَ اللَّهُ أَرْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلاً (88) وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَواءً فَلا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِياءَ حَتَّى يُهاجِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (89)
ترجمه
چرا در باره منافقان اختلاف مىكنيد؟ و خداوند بواسطه كردارشان ايشان را رد كرده است. آيا مىخواهيد كسى كه خدا گمراهش كرده، هدايت كنيد؟ پس هيچگاه براى او راهى نمىيابى.
ميل دارند كه شما كافر شويد، همانطورى كه ايشان كافر شدند تا همه شما مساوى باشيد. پس از ايشان دوستى و يارى مخواهيد تا در راه خدا مهاجرت كنند و اگر اعراض كردند، آنها را بگيريد و هر جا يافتيد، بكشيد و از ايشان، دوست و يارى كنندهاى مخواهيد.
بيان آيه 88
لغت
اركاس: رد. امية بن ابى الصلت گويد:
فاركسوا فى حميم النار انهم كانوا عصاة و قالوا الافك و الزورا
يعنى به حميم جهنم بازگشتند زيرا ايشان عاصى بودند و دروغ و تهمت بر زبان آوردند.
اعراب
فئتين: حال و عامل آن معناى فعلى است كه در «لك» مىباشد.
شان نزول
در باره اينكه آيه در باره چه كسى نازل شده، اختلاف كردهاند.
مجاهد و حسن گويند: در باره قومى نازل شده است كه از مكه بمدينه آمدند و براى مسلمانان اظهار اسلام كردند، آن گاه بمكه بازگشتند بخاطر اينكه زندگى در مدينه را دشوار شمردند و در آنجا اظهار شرك كردند و سپس با گروهى از مشركين به يمامه سفر كردند. مسلمانان خواستند با آنها بجنگند ولى ميانشان اختلاف افتاد.
دستهاى گفتند: جنگ نمىكنيم زيرا آنها اهل ايمانند. دستهاى ديگر گفتند: آنها مشرك هستند. از اينرو در باره ايشان آيه نازل شد. همين مضمون از امام باقر (ع) نيز روايت شده است.
زيد بن ثابت گويد: آيه در باره كسانى نازل شد كه از جنگ احد، تخلف كردند و گفتند: «لَوْ نَعْلَمُ قِتالًا لَاتَّبَعْناكُمْ» (سوره آل عمران 167 يعنى اگر قتالى مىدانستيم شما را تبعيت مىكرديم) اصحاب پيامبر در باره ايشان اختلاف كردند:
برخى گفتند: آنها را مىكشيم و برخى ديگر گفتند. آنها را نمىكشيم.
مقصود
در اين آيه خداوند باز هم بشرح حال منافقان پرداخته، مىفرمايد:
فَما لَكُمْ فِي الْمُنافِقِينَ فِئَتَيْنِ: چرا در باره اين منافقان، دو دسته شدهايد و دستهاى از شما ايشان را تكفير مىكنيد و دستهاى ديگر ايشان را تكفير نمىكنيد.
وَ اللَّهُ أَرْكَسَهُمْ بِما كَسَبُوا: ابن عباس گويد: يعنى خداوند بواسطه اظهار كفر، ايشان را به حكم كفار برگردانده است. قتاده گويد: يعنى خداوند ايشان را بواسطه كفر هلاكشان كرده است. ابو مسلم گويد: يعنى خداوند ايشان را خوار گردانيد تا بر كفر خود پايدار بماندند. و اگر ترديدى در اين باره داشتند، ترديد آنها برطرف شد، از اينرو خداوند خبر مىدهد كه آنها را خوار و بكفرشان باز گردانيده است.
أَ تُرِيدُونَ أَنْ تَهْدُوا مَنْ أَضَلَّ اللَّهُ: آيا مىخواهيد به هدايت كسى حكم كنيد كه خداوند به گمراهيش حكم كرده و او را گمراه ناميده است؟ برخى گفتهاند: يعنى مىخواهيد كسانى را هدايت كنيد كه خداوند خوارشان كرده و مثل مردم مؤمن به ايشان توفيق ايمان نه بخشيده است؟ زيرا ايشان بر اثر معصيت و مخالفت، مستحق اين خوارى و اين كيفر هستند و خدا بگمراهى ايشان حكم كرده و آنها را بخود واگذارده است.
ابو على جبايى گويد: يعنى آيا مىخواهيد كسانى را به راه بهشت هدايت كنيد، كه خداوند ايشان را از راه بهشت، گمراه كرده و از ثواب محروم ساخته است؟ سپس بر قول اول طعنه زده است كه اگر منظور نامگذارى و حكم بود، مىگفت: «من ضلل اللَّه» (يعنى كسى كه خداوند به او نسبت گمراهى داده است) و نه «من اضل اللَّه» (يعنى كسى كه خدا گمراهش كرده).
لكن اين ايراد ناوارد است زيرا عرب: «اكفرته و كفرته» هر دو را استعمال مىكند و از آنها يك معنى اراده مىكند چنان كه كميت گويد:
و طائفة قد اكفرونى بحبكم و طائفة قالوا مسيء و مذنب
يعنى گروهى بدوستى شما بمن نسبت كفر دادند و گروهى نسبت كفر ندادند ولى گفتند: گناهكار است: (بنا بر اين: اضل و ضلل هم فرقى ندارند.)
ديگر اينكه خداوند مؤمنان را اينطور وصف كرد كه ايشان را اهل هدايت مىنامند، چه مىگفتند: آنها مؤمن هستند، از اينرو خداوند متعال فرمود: در باره ايشان اختلاف نكنيد و همگى آنها را منافق بناميد.
وَ مَنْ يُضْلِلِ اللَّهُ فَلَنْ تَجِدَ لَهُ سَبِيلًا: كسى كه خداوند او را بگمراهى نسبت دهد، فايدهاى ندارد كه ديگرى به هدايت او حكم كند. چنان كه گفته مىشود: كسى كه قاضى او را جرح كند و به او نسبت بى عدالتى دهد، تعديل ديگران براى او فايده ندارد.
جعفر بن حرث گويد: كسى كه خداوند در حكم او را گمراه گردانيده است، براى او در گمراهيش حجتى نمىيابى. وى گويد: دليل اينكه آنان خودشان اين كفر را براى خود كسب كردهاند و خداوند آنها را بر اين كار اجبار نكرده، اين است كه به دنبال اين آيه، مىفرمايد: «وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا» و كافرى را بخود آنها نسبت داده و اضافه فرموده است.
بيان آيه 89
مقصود
در اين آيه خداوند، احوال اين مردم منافق را بيان داشته، مىفرمايد:
وَدُّوا لَوْ تَكْفُرُونَ كَما كَفَرُوا فَتَكُونُونَ سَواءً: اين منافقان كه شما در باره ايشان اختلاف كردهايد، آرزو دارند كه شما بخدا و پيامبرش كافر گرديد، چنان كه ايشان نيز كافر شدهاند، تا شما با ايشان يكسان گرديد و همگى كافر شويد. سپس مؤمنان را از دوستى با ايشان نهى كرده، مىفرمايد:
فَلا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ أَوْلِياءَ: از آنها يارى مخواهيد و با آنها مشورت مكنيد و در كارها از ايشان كمك مگيريد:
حَتَّى يُهاجِرُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ: تا از مركز شرك خارج گردند و خود را از مشركان جدا سازند و در طلب دين بسوى شما آيند و با شما مساوى گردند. آن گاه هر چه براى شماست، براى ايشان و هر چه بر ايشان است بر شما خواهد بود. اين قول، از ابن عباس است. علت اينكه: دين خدا را «سَبِيلِ اللَّهِ» ناميده، اين است كه هر كس از راه دين برود، به نعمت خدا مىرسد و وارد بهشت مىشود.
فَإِنْ تَوَلَّوْا فَخُذُوهُمْ. ابن عباس گويد: يعنى اگر از هجرت، اعراض كردند، آنها را بگيريد.
وَ اقْتُلُوهُمْ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ: و در هر جا از سرزمينهاى خدا- چه حل و چه حرم آنها را بدست آورديد، بكشيد.
وَ لا تَتَّخِذُوا مِنْهُمْ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً: و از ايشان دوست و كسى كه شما را بر دشمنتان يارى كند، مگيريد.
[سوره النساء (4): آيه 90]
إِلاَّ الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ أَوْ جاؤُكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ فَلَقاتَلُوكُمْ فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلاً (90)
ترجمه
مگر آنان كه بقومى مىپيوندند كه ميان شما و ايشان پيمانى باشد يا نزد شما آيند در حالى كه از جنگ با شما و جنگ با قوم خود به تنگ آمده باشند و اگر خدا مىخواست، آنان را بر شما مسلط مىخواست و با شما مىجنگيدند. پس اگر از شما كنار بگيرند و با شما نجنگند و در برابر شما رام و منقاد باشند، خداوند شما را بر ايشان تسلطى قرار نداده است.
بيان آيه 90
لغت
حصر: تنگى. هر كس از چيزى يا كارى با سختى به تنگ آيد، گويند: حصر يافته.
اعتزال: دور شدن از چيزى. احرص گويد:
يا بيت عاتكة الذى اتعزل حذر العدى و به الفؤاد موكل
يعنى: اى خانه عاتكه كه از آن كناره مىگيرم مثل دشمنان، در حالى كه دل به آن بستگى دارد.
گروهى از مسلمين را معتزله، مىنامند زيرا از مجلس درس حسن بصرى كناره گيرى كردند، با اينكه از اصحاب درس وى شمرده مىشدند. علت كنارهگيرى و اعتزال ايشان اين بود كه: چون واصل بن عطا قول به بطلان جبر و تفويض را ابطال و «امر بين الامرين» و حد وسط ميان آن دو را اختيار كرد و عمرو بن عبيد و جماعتى از او متابعت كردند، ناچار شدند كه از حسن بصرى و اصحاب او كنارهگيرى كنند، از اينرو مردم ايشان را «معتزله» خواندند و اين نام هم چنان براى ايشان باقى ماند.
اعراب
حضرت صدورهم: جمله محلا منصوب و حال است. حرف «قد» نيز مقدر است زيرا فعل ماضى وقتى مىتواند حال واقع شود كه همراه آن حرف «قد» باشد زيرا اين حرف فعل ماضى را به حال نزديك مىسازد. ممكن است اين جمله محلا منصوب و صفت باشد براى موصوفى محذوف كه حال بوده است.
مقصود
از آنجا كه خداوند، در آيه پيش دستور داده بود كه مؤمنان با آنهايى كه از بلاد شرك، مهاجرت نمىكنند، بجنگند و با آنها دوستى نكنند، اكنون از جمله ايشان گروهى را استثنا كرده، مىفرمايد:
إِلَّا الَّذِينَ يَصِلُونَ إِلى قَوْمٍ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ مِيثاقٌ: مگر كسانى كه هم پيمان باشند با آنهايى كه ميان شما و ايشان، قرارداد و پيمانى باشد، بنا بر اين خون آنها محترم است و مثل هم پيمانهاى شما در امان خواهند بود.
هم پيمانهاى مسلمين
در باره اينان اختلاف كردهاند: از امام باقر (ع) روايت شده است كه: منظور هلال بن عويمر سلمى است كه با پيامبر در باره كسان خود پيمانى بست كه بمقتضاى آن حضرت محمد ص بايد متعرض كسانى كه با آنها روابط دوستى دارند، نشود و آنها نيز بايد متعرض متحدين و دوستان محمد ص نشود. از اين رو خداوند دستور مىدهد كه پيامبر گرامى متعرض هم پيمانهاى ايشان نشود. سدى و ابن زيد نيز چنين گفتهاند.
عمر بن شيبه گويد: منظور بنى مدلج است. سراقة بن مالك بن جعشم مدلجى، بعد از جنگ احد، خدمت پيامبر آمد و او را بخدا و نعمتهاى او سوگند داد و از او عهدى گرفت كه با كسانش جنگ نكند و از آنجا كه كسان او هم پيمان قريش بودند، قرار بر اين گذاشت كه هر گاه قريش باسلام گروش پيدا كردند، ايشان نيز اسلام آورند.
از اينرو خداوند در باره ايشان همان حكمى كرد، كه در باره قريش كرده بود و آيه در باره ايشان نازل گرديد.
سپس خداوند در باره ايشان، استثناى ديگرى پيش آورده، مىفرمايد:
أَوْ جاءُوكُمْ حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقاتِلُوكُمْ أَوْ يُقاتِلُوا قَوْمَهُمْ: يا اينكه پيش شما بيايند در حالى كه دل ايشان از جنگ با شما يا جنگ با كسان خود تنگ شده باشد و بخواهند نه بر خلاف شما باشند و نه بر خلاف ايشان. در اين صورت، مزاحم آنها نيز نبايد بشويد و از كشتن و آزار ايشان خوددارى كنيد.
على بن ابراهيم در تفسير خود گويد: منظور قبيله «شجع» است كه هفتصد نفر بودند و به سركردگى مسعود بن دخيله، بمدينه آمدند. پيامبر براى ايشان بارهاى خرما فرستاد و آنها را مهمانى كرد و فرمود: «بهترين چيزها هديهاى است كه در وقت حاجت، فرستاده شود» سپس از آنها پرسيد: چرا بمدينه آمدهايد؟ عرض كردند:
خانههاى ما به شما نزديك است و دوست نداشتيم كه با شما و قوم بنى ضمره- كه ميان ايشان پيمان دوستى بود- جنگ كنيم زيرا ما در برابر ايشان در اقليت هستيم، از اينرو آمدهايم با شما پيمانى ببنديم و در امان باشيم. پيامبر گرامى با ايشان پيمان بست و آنها به بلاد خويش بازگشتند. خداوند متعال بهمين سبب، امر كرد كه متعرض ايشان نشوند.
وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ لَسَلَّطَهُمْ عَلَيْكُمْ: اگر خدا مىخواست، دلهاى ايشان را تقويت مىكرد و به ايشان جرات مىداد كه با شما بجنگند و بر شما تسلط پيدا كنند.
برخى گفتهاند: بدينوسيله خداوند از قدرت خود خبر مىدهد و مىگويد: اگر بخواهد، اينكار را مىتواند بكند، نه اينكه اين كار را مىكند و به مخالفان چنين جرات و قدرتى مىدهد- بالعكس چنان در دل ايشان رعب و وحشت قرار مىدهد كه به پيامبر پناه آورده، از او تقاضاى عدم تعرض و همزيستى مسالمت آميز مىكنند و دستهاى از آنها با كسانى كه با مسلمين هم پيمان هستند، پيمان مىبندند.
فَلَقاتَلُوكُمْ: اگر خداوند چنين كرده و بآنها چنين جرات و قدرتى داده بود، حتما با شما مىجنگيدند.
فَإِنِ اعْتَزَلُوكُمْ فَلَمْ يُقاتِلُوكُمْ وَ أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ فَما جَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ عَلَيْهِمْ سَبِيلًا: اينان كه با شما عهد بستهاند يا به شما پيشنهاد عدم تعرض دادهاند، اگر از شما كنارهگيرى كنند و با شما جنگ نكنند و با شما از در صلح و مسالمت درآيند، شما را بر جان و مال ايشان، راهى نيست. «2»
حسن و عكرمه گويند: اين آيه و ما بعد آن و دو آيه از سوره ممتحنه:
«لا يَنْهاكُمُ اللَّهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ ... الظَّالِمُونَ» (آيههاى 8 و 9) مجموعاً چهار آيه هستند كه بوسيله آيه: «فَإِذَا انْسَلَخَ الْأَشْهُرُ الْحُرُمُ فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ ...» (سوره توبه 5) يعنى هنگامى كه ماههاى حرام سپرى شدند، مردم مشرك را هر جا يافتيد، بكشيد) نسخ شدهاند.
__________________________________________________
(1) از بيان مؤلف در باره «حشويه» و اشاره اجمالى كه به طرز فكر آنها شده، مىتوان تا حدى آنها را شناخت، لكن در باره اين گروه، مطالب و نظراتى ذكر شده است كه بد نيست خوانندگان محترم، تا حدى با اين مطالب، آشنايى پيدا كنند.
سبكى در شرح اصول ابن حاجب گويد: حشويه طايفهاى مىباشند كه از راه راست، گمراه گرديده و آيات الهى را بر آنچه ظاهر امر حاكى است تفسير كنند و معتقدند كه مراد ايزدى هم همان است كه آنان استنباط كردهاند.
بدين نام ناميده شدهاند براى آنكه در حلقه درس حسن بصرى بودند، حسن سخنانى از آنها شنيد كه با مذهب اسلام مخالف بود. فرمان داد تا آنها را به «حشاء» حلقه درس برند. اين شد كه آنان را به حشاء نسبت دادند و آنها را حشويه (بفتح شين) خواندند.
و برخى گفتهاند كه چون جمعى از اين طايفه، مجسمه هستند، خود هر چه هستند، باشند. اما چون جسم حشو است، بر اين قياس آنها را حشويه (به سكون شين) ناميدند.
برخى گفتهاند: مراد بحشويه، طايفهاى هستند كه بحث در آيات صفات را جايز ندانند، زيرا گويند:
ما از اجراء آن آيات، بر حسب ظاهر معذوريم ولى بدانچه خداى متعال فرموده، معتقديم و جزم داريم كه مراد الهى معنى ظاهر آيات نيست و تأويل آن آيات را بخداوند واگذار كنند.
برخى ديگر گفتهاند: كه آنان گروهى هستند كه مىگويند جايز است خداى متعال با ما به مهملات خطاب كند و حشو را بر دين اطلاق كنند، چه گويند كه دين ماخوذ از كتاب و سنت است و اين دو حشو، واسطه بين حق و پيمبر و مردم باشند.
صفدى در آنجا كه چهار مذهب اهل سنت را دستهبندى مىكند، مىگويد: غالب حنفيان معتزلهاند و غالب شافعيان اشعريند و غالب مالكيان قدريهاند و غالب حنبليان از حشويه هستند و چنان كه معروف است قشرىترين مذاهب اهل سنت همان حنبليان هستند كه بيش از سايرين بظواهر قرآن تمسك مىجويند. بعدها كلمه حشويه، مانند يك صفت ذم، براى بسيارى از فرق بكار رفته است.
لغتنامه دهخدا پس از شرحى در باره ورود فلسفه يونان، بدنياى اسلام، مىگويد: تا پيش از قرن سوم كه اين فلسفه، وارد دنياى اسلام نشده بود، همه مسلمين قابل به رؤيت خدا و ملائكه بودند و آيات قرآن را بر طبق ظاهر آن معنى مىكردند: همچون نشستن خدا بر تخت و گذشتن وى از برابر صفوف ملائكه. لكن بعدها معتزله و ساير پيروان فلسفه از وجود كلمه روح و مانند آن در قرآن استفاده نموده، آن را با موجودات متافيزيك فلسفه يونان تطبيق كردند و وجود عالم متافيزيك (در اسلام اندك اندك پذيرفته شد و ملائكه و روحانيات، از موجودات عالم شناخته شدند و بنا بر اين قابليت رؤيت آنها سلب شد و كسانى كه طبق اصول متبع قديم و صدر اسلام، قائل به تجسم بودند به نامهاى مجسمه و اهل الرويه و حشويه خوانده شدند و عقايد ايشان مورد تحقير قرار گرفت.
معلوم نيست نويسنده يا نويسندگان اين مطالب، تا چه حد در باره اين مطالب تحقيق و بررسى و چنين نظرى را ابداع كردهاند با توجه به اينكه آنچه در اين باره از منابع ديگر، نظير: كشاف اصطلاحات الفنون، تعريفات جرجانى، الحور العين، المنية و الامل، آنند راج، دايرة المعارف فريد وجدى، ملل و نحل شهرستانى و ... كه پارهاى از مطالب آنها را ما در اينجا از خود لغتنامه نقل كرديم، نقل كردهاند، چنين مطلبى را نمىرساند.
مىتوان حدس زد كه: حشويه، مسلمانان صدر اسلام نبودهاند، بلكه آنان نيز در همان دوره هايى پيدا شدهاند كه اشاعره و معتزله و ... ظهور كردهاند. با ورود فلسفه يونان بمهد اسلام و باز شدن ميدان بحث و مجادله و آميزش مسلمين با فرقههاى ديگر، جهشى در افكار مسلمين پيدا شد و بسوى اينگونه مباحث و مجادلات كشانيده شدند، بخصوص كه با توجه به مأخذ لغتنامه، هيچكس چنين نظريهاى را اظهار نداشته است.
گذشته از اين، تعجب است كه چگونه ادعا مىكنند كه مسلمين صدر اسلام با توجه بظواهر آيات قرآنى، قائل به تجسم و سان ديدن خدا از فرشتگان! و بر تخت نشستن او شده بودند و بعداً فلسفه يونان آنها را بسوى جهان متافيزيك، رهنمون گرديد و يكباره افكار آنها را متوجه غير مرئى بودن خدا و روح و فرشته و ... گرديد! ما به فلسفه يونان و اينكه مسلمانان، از اين فلسفه، چه تحولات فكرى بطور مثبت يا منفى پيدا كردند، كارى نداريم. اين مطلب احتياج به تحقيقاتى وسيع دارد و الا انسان را بهمان خطايى مىكشاند كه لغتنامه بسوى آن كشانيده شده است.
فعلا راه را با توجه به جنبه تفسيرى كتاب، براى خوانندگان محترم نزديك كرده، گوييم:
اگر بناى مسلمانان صدر اسلام، بر عمل بظاهر قرآن بوده، خود قرآن آيات صريح و قاطعى داشت كه مرئى بودن و جسم بودن و اصولا شباهت خدا را از موجودات ديگر، اعم از جسمانى و غير جسمانى سلب مىكرد و مسلمانان را براى اعتقاد بغير مرئى بودن خداوند و توجه بعالم متافيزيك كافى بود!
(هنگامى كه موسى بنا به توقع بنى اسرائيل در خواست كرد كه خداوند خود را نشان دهد، خطاب آمد: «لَنْ تَرانِي» (اعراف 143) يعنى هرگز مرا نمىبينى. در تفسير مجمع البيان ذيل جمله:
«فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ» (همان آيه) از ابن عباس نقل مىكند كه وى مىگفت: يعنى هنگامى كه نور خدا براى كوه تجلى كرد ... بايد دانست كه ابن عباس يكى از مفسران قرآن در صدر اسلام است.
صاحب تفسير مجمع، مىنويسد: علما اختلاف كردهاند در باره اينكه چرا موسى از خداوند مسألت كرد كه خود را نشان دهد؟ حال آنكه مىدانست كه خداوند قابل رؤيت نيست. سپس در پاسخ اين سؤال مطالبى از كليه مفسران عموماً نقل مىكند كه نشان مىدهد تا قرن ششم كه وى اين مطالب را نگاشته است، چه صحابه و تابعين و چه غير آنها نوعاً قائل بعدم رؤيت خداوند بودهاند.
بطور كلى قرآن كريم، با جمله «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ» (سوره شورى 11 يعنى هيچ چيز مثل خدا نيست) و جمله «وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ» (سوره فاطر 15 يعنى خداوند بىنياز است) و جمله: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» (سوره انعام 103 يعنى چشمها او را ادراك نمىكنند) و ... هر گونه توهمى را از قبيل سان ديدن و بر تخت نشستن و ... برطرف و او را اول، آخر، مهيمن، سميع، بصير و ... معرفى كرد و بدينترتيب مسلمانان صاحب فكر را دعوت كرد كه: در باره خداوند دقيقتر بينديشند و آيات متشابه تجسم، و ... را با توجه به اين آيات معنى كنند. بنا بر اين اگر ساده دلانى بودند كه در بند آيات متشابه تجسم، رؤيت و ... گرفتار بودند، روشنگران و انديشمندانى نيز بودند كه از اين پيچ و خمها پا را فراتر گذارده، خدا را برتر از «خيال و گمان و وهم و از هر چه گفته و شنيده و ديدهاند» شناخته بودند. بخصوص كه: رهبرى شخص پيامبر و سپس جانشينانش ضمن بيانات شيوا و ادعيه پر مغز خود، راه را به روى مسلمانان مىگشود. تنها بررسى خطبههاى توحيدى نهج البلاغه، كافى است كه اهميت فكر واقعى اسلامى را در اين مسائل، بخوبى نشان دهد و ثابت كند كه نهج البلاغه، از لحاظ بررسى و طرح مسائل فلسفى و متافيزيكى سه قرن بر ورود فلسفه يونان بدنياى اسلام، سبقت دارد و همين امر برخى را دچار شك و ترديد كرده كه شايد اين سخنان پس از ورود فلسفه يونان بدنياى اسلام، ديگران گفته و بعلى نسبت دادهاند، كه اين مطلب نيز اساسى ندارد و سخنان على تالى تلو قرآن و قابل اشتباه كارى نيست (رجوع شود بمكتب اسلام سال 11 مقالات جناب آقاى مطهرى زير عنوان سيرى در نهج البلاغه)
(آيا نهج البلاغه على را نويسنده يا نويسندگان محترم لغتنامه، مربوط به بعد از قرن سوم و عصر ورود فلسفه بمهد اسلام مىدانند يا قبل؟ اگر مربوط به قبل مىدانند- كه حتماً هم چنين است- چه خوب است در باره مسائل تحقيق بيشترى بعمل بياورند يا لا اقل چه خوب بود مدارك استنباطات خود را در اختيار ما قرار مىدادند!
(2) جمله: «أَلْقَوْا إِلَيْكُمُ السَّلَمَ» يعنى: صلح را به شما القا كنند. نظير: القيت اليك قيادى و القيت اليك زمامى يعنى اختيارم را بتو القا كردم و منظور گوينده امن است كه در برابر مخاطب، تسليم و منقاد شده است.
- درصورت خراب بودن تصویر متن ارائه شده و یا وجود ایرادات ویراستاری و فنی لطفا در بخش نظرات ما را آگاه کنید .
- از افزودن نظر با کلمات انگلیسی (فنگلیش) بپرهیزید .
- از توهین به قومیت ها و افراد در نظرات اجتناب کنید .
- نظرات تبلیغاتی منتشر نخواهد شد .